خاطرات شهید رجایی
پیرمرد با آن بدن نحیف، آخر همه میوه فروشهای بازار بساط میکرد.
بساط کوچک و میوه های لک دارش معلوم بود که خریدار ندارند. پیرمرد یک مشتری ثابت داشت. محمدعلی میگفت میوههایش برکت خدا هستند، خوردنش لطفی دارد که نگو و نپرس.
به دوستانش میگفت پیرمرد چند سر عائله دارد، از او خرید کنید.
(خاطرات شهید رجایی - کتاب خدا که هست ص 10)
بساط کوچک و میوه های لک دارش معلوم بود که خریدار ندارند. پیرمرد یک مشتری ثابت داشت. محمدعلی میگفت میوههایش برکت خدا هستند، خوردنش لطفی دارد که نگو و نپرس.
به دوستانش میگفت پیرمرد چند سر عائله دارد، از او خرید کنید.
(خاطرات شهید رجایی - کتاب خدا که هست ص 10)
کلمات کلیدی : خاطرات، شهید، رجایی